بعضی وقتا با خودت فکر میکنی چرا اینقدر خوشحال تر از قبلیچرا کمتر از قبل دلتنگ میشی.چرا سختیها رو خیلی راحت تر از قبل میپذیری و تحمل و کنترل میکنی؟
بعد ناگهان دست سرنوشت همون جایی انگشت میذاره که اونقدر بهش عادت کرده بودی که نفهمیدی چه قدر برات مهم بوده.نفهمیده بودی دلیل اون همه شادی و مقاومت و امید این شوق و دلگرمی پنهان بوده.
تازه وقتی که از دستت میره یا هراس از دست دادنش میاد سراغت, میفهمی دلت چه قدر به داشتنش و بودنش قرص بوده.
من که نمیدونم چی نهایتا به صلاح هست و چی نیستالگوریتم من حریصانه و لحظه ای کار میکنهمن که آینده رو نمیبینمتو برای من جبران کن توی بی خبری همین روزایی که میگذرنلطفا
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
درباره این سایت