تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم.
ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم.
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه.
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف.
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه.
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون.
نمیشه دست خالی رفت.
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم.
مگه میشه این همه مدل و رنگ و تنوع.
و جون سالم به در بردم تا حد خوبی.
کاش هفته پیش هم اون کیفه و شلواره رو نخریده بودم.
الان موندن گوشه اتاق.
درباره این سایت